كه محبت پولى اين روزها خريدارى ندارد و بوى لجن گرفته ، عاشق يك محبث ساده ام ، بى منت و بى ناز ، كه آن هم ديگر خريدارى ندارد ، ساكن دشت گلم شهر من همين نزديكيست مردمانش همه از جنس بهار دلشان صاف و تميز دل من تنگ شده در دلم باران نيست خبرى از موج كنار دريا خبرى از گل و خاك خبرى از نم خاك چه كنم يار ندارم سر خود ميزنم بر نم سنگ دل به جايى دارم چون دهكده ام .
:: برچسبها:
خيال ,
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4